زیبایی بردباری، نشانه فراوانی دانش است . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 5:32 عصر

گفت‌وگو با خانم «کونیکو یامامورا» مادر شهید دفاع مقدس

خبرگزاری فارس: 76 سال دارم. در ژاپن و در استان "کیودو" شهر "اَشیا" متولد شدم .پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بودیم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب می‌شوم.

خبرگزاری فارس: گفت‌وگو با خانم «کونیکو یامامورا» مادر شهید دفاع مقدس

به گزارش خبرگزاری فارس، سرکار خانم «بابایی» ،پوشیده در چادری سیاه و با نگاهی سرد و نافذ ، هیبتی خاص دارد که به سرعت انسان را به یاد اهالی شرق آسیا می اندازد. ایشان را تا 21 سالگی با نام «کونیکو یامامورا» صدا می کردند ولی او دیگر سال‎هاست که «حاج خانم بابایی» خوانده می شود. به راستی آیا خانواده «یامامورا» در دورترین افق های ذهنی خود تصور می کردند که یکی از نوادگانشان به خیل سربازان «حضرت روح الله» بپیوندد و خون سرخش بر خاک گرم کربلای ایران اسلامی ریخته شود. و این چنین است تقدیر کسی که باران رحمت خاصه خداوند بر وجودش ببارد و برکتی آسمانی به حیاتش ببخشاید. *فارس: لطفا خودتان را معرفی کنید. *بابایی: «سبأبابایی» هستم. 76 سال دارم. در کشور ژاپن و در استان "کیودو " شهر "اَشیا " متولد شدم .این منطقه از گذشته تا الآن معروف است و گران‌ترین زمین‌های ژاپن در این شهر قرار دارد زیرا نزدیک کوه و دریا است و خیلی آرامش دارد، در آن موقع سینما و مغازه‌های زیادی در این شهر وجود نداشت به همین دلیل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمین می‌خریدند و ویلاهای آنچنانی می‌ساختند. البته ما چون بومی آن شهر بودیم و اجداد من در آنجا زندگی می کردند وضع مالی متوسطی داشتیم ولی در کل، "اَشیا " یک منطقه مرفه نشین است. *فارس: از پدر و مادر خودتان بگویید؟ *بابایی: پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بودیم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب می‌شوم. پدربزرگم را به یاد ندارم اما با مادربزرگم که زنی 80 ساله بود بسیار مانوس بودم و به او علاقه زیادی داشتم. او با پدرم که پسر اولش بود زندگی می‌کرد. اکنون هر دوی آنها از دنیا رفته‌اند.در بسیاری از کشورهای دنیا نوه‌ها به مادربزرگشان الفت زیادی دارند و من هم همین‏طور بودم، بیشتر اوقات زندگی‌ام را با او می‌گذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و در هر کاری که انجام می‌داد سعی می‌کرد من را هم شرکت دهد تا بیاموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود که بودایی معتقدی هم بود و مراسم سنتی بودایی را همیشه به جا می‌آورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا وارد اتاقی می‌شد که در آن یادبود مردگان را قرار می‌دادیم. او شروع به خواندن دعا می‌کرد و به من هم می‌گفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دین بودا هر انسانی که از دنیا می‌رود، روحانی نام جدیدی را که متاثر از نام آن فرد است برایش انتخاب می‌کند تا زیباتر نوشته شود و بعد اسم جدید را بر روی قطعه چوبی می‌نویسند و آن را در طاقچه‌ای که نام دیگر مردگان هم گذاشته شده است قرار می‌دهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از اقوام ما وجود داشت. *فارس: از تحصیلاتتان بگویید؟ *بابایی: در ژاپن بچه‌ها سال دبستان، 3 سال راهنمایی، و 3 سال دبیرستان می‌روند من هم بعد از فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته ریاضی فیزیک به تحصیل مشغول شدم اما به دلیل ازدواج درس را رها کرده و الآن 51 سال است در ایران زندگی می‌کنم . *فارس: دعا کردن چه آدابی داشت؟ بابایی: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز کرده و شروع به دست زدن می‌کرد. از غذای صبح که معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفی از آب کنار یادبود مردگان قرار می‌داد. این کار برای احترام گذاشتن به مردگان انجام می‌شد. این کار همه ژاپنی‌های قدیمی بود. *فارس: مادربزرگتان در دین بودا فردی مذهبی بودند؟ بابایی: بله. *فارس: او شما را چطور در انجام کا‌رهای خوب و بد راهنمایی می‌کرد؟ بابایی: مادربزرگم می‌گفت اگر دروغ بگویی به جهنم می روی و توضیح می‌داد که در آنجا دیو و موجودات ترسناک وجود دارد و هر کس که دروغ بگوید زبانش را می‌کشند، او سعی می‌کرد ما را بترساند. *فارس: خدا یا خدایانی در دین بودا وجود دارد؟ بابایی: نه. در این دین خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را که فردی مانند پیغمبران است می‌پرستند آنها معتقدند او برای راهنمایی مردم آمده است. *فارس: خاطره‌ای از مادربزرگتان به یاد دارید؟ بابایی: من هنوز به مدرسه نمی‌رفتم که اوفوت کرد به همین علت خاطره‌‌ای در ذهنم از او نمانده است. *فارس: از پدرتان تعریف کنید، او چطور انسانی بود؟ بابایی: در قدیم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود یعنی همه کار به‏عهده پدر بود، او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصمیم گیری و اجرا می‌کرد پدر من هم پدرسالار بود. این فرهنگ تا قبل از جنگ جهانی دوم در خانواده‌ها بود اما بعد از آن تا امروز فرهنگ‌ها به سمت غربی شدن کشیده شده است. *فارس: پدرتان تحصیل کرده بودند؟ بابایی: نه *فارس: شغلشان چه بود؟ بابایی: پدرم شغل دولتی داشت و در شهرداری مشغول به کار بود. *فارس: مادرتان را به خاطر دارید؟ بابایی: بله. او زنی مهربان بود. مادرم مطیع پدر بود و به پدر خودش هم خیلی احترام می‌گذاشت و همیشه تلاش می‌کرد محیط خانه را در آرامش نگه دارد و نمی‌گذاشت داخل خانواده ناراحتی و دعوا به وجود آید. *فارس: خاطره‌ای از پدر و مادرتان در ذهن دارید؟ بابایی: نه. خاطره به خصوصی در ذهن ندارم چون مدت زیادی در کنار آنها زندگی نکردم. *فارس: چه زمانی آنها از دنیا رفتند؟ بابایی: پدرم 20 سال پیش و مادرم تقریباً 10 سال پیش فوت کردند. *فارس: در جوانی چطور دختری بودید؟ بابایی: معمولاً پدر و مادرها بیشتر مواظب تربیت فرزند اول هستند و بچه‌های بعدی را آزاد‌تر می‌گذارند. من خیلی فعال بودم، ورزش می‌کردم و در خانه آرامش نداشتم. *فارس: دوست داشتید در آینده چه شغلی داشته باشید؟ بابایی: اول می‌خواستم هنرپیشه شوم پدرم وقتی فهمید دعوایم کرد و گفت: اصلاً و ابداً این حرف را نزن! بعد تصمیم گرفتم ورزشکار شوم چون تنیس و والیبال و شنا کار می‌کردم. *فارس: بین جوان‌های ژاپنی خواستگار هم داشتید؟ بابایی: خیر *فارس: چطور با آقای بابایی آشنا شدید؟ بابایی: من 52 سال پیش با او آشنا شدم. آقای بابایی مدرس زبان انگلیسی در آموزشگاهی بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شدیم. *فارس: اولین بار که او را دیدید درآموزشگاه بود؟ بابایی: بله *فارس: آقای بابایی در ژاپن زندگی می‌کرد؟ بابایی: بله. شغل اصلی او تجارت بود. ایران آن زمان صنعت ضعیفی داشت به همین علت تجار به خارج می‌رفتند و اقلام مورد نیاز کشورشان را وارد می‌کردند. آقای بابایی از ژاپن ظروف چینی و پارچه، از چین هم چای وارد می‌کرد. بیشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمی هم در ایتالیا بود. *فارس: همسرتان درخواست ازدواجش را چگونه مطرح کرد؟ بابایی: او ابتدا از طریق یکی از دوستان تاجرش که با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح کرد. دوستشان چند باری به ایران سفر کرده بودند و با خانواده آقای بابایی رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبی در مورد ایران نشنیده بودند وحتی نمی‌دانستند این کشور کجاست؟ مردم ژاپن ذهنیت بدی نسبت به خارجی‌ها داشتند و اگر یک ژاپنی با خارجی ازدواج می‌کرد این را برای خانواده آبروریزی می‌دانستند چون بعد از جنگ جهانی دوم آمریکایی‌ها در ژاپن کارهای زشتی انجام می‌دادند و مردم این کشور به دلیل وقوع جنگ دچار فقر زیادی بودند، دختران مجبور بودند کاری را انجام دهند که شایسته آنها نبود. دوست ژاپنی همسرم می‌دانست کسی که پیر است هنوز چنین نگرشی نسبت به خارجی‌ها دارد و یک سال طول کشید تا با پدرم راجع به آقای بابایی و کار وخانواده‌اش صحبت کرد و او تا حدودی راضی شد. *فارس: هیچ وقت ازهمسرتان نپرسیدید چطور شد میان آن همه دانشجو شما را انتخاب کرد؟ بابایی: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصیتی که داشت بهترین انتخاب را کرده بود و البته این تقدیر ما بود، همان‏طور که خداوند می‌گوید: سرنوشت هر کس از قبل تعیین می‌شود مگر اینکه خودش آن را تغییر دهد. *فارس: شما از ابتدا چه نظری نسبت به آقای بابایی داشتید؟ بابایی: نظرم مثبت بود زیرا دیده بودم او بسیار صادقانه صحبت می‌کند و هیچ وقت دروغ نمی‌گفت، بسیار هم خوش اخلاق بود. *فارس: می‌دانستید او مسلمان است؟ بابایی: بله شنیده بودم. اما نمی‌دانستم مؤمن یعنی چه؟ فقط می‌دیدم سر کلاس موقع نماز که می‌شود در گوشه‌ای از کلاس می‌ایستد و نماز می‌خواند. *فارس: هنگام ازدواج شما چند سال داشتید؟ بابایی: 21 ساله بودم. *فارس: بعد از ازدواج مشکلی با خانواده‌تان پیدا نکردید؟ بابایی: من با خواهر بزرگم و همسرش مشکلی نداشتم و هر وقت هم که به ژاپن سفر می‌کردیم به خانه آنها می‌رفتیم. آنها با مهربانی ما را دعوت می‌کردند و رفتارشان ملایمت آمیز بود اما الآن خواهر بزرگم و برادرم فوت کردند. خواهر دیگرم که 10 سال از من کوچکتر است به این دلیل که با یک ایرانی ازدواج کردم از من کینه دارد الآن 5 سال است که کاملا با یک‏دیگر قطع رابطه کردیم. *فارس: دلیل این همه ناراحتی او چه بود؟ بابایی: او فکر می‌کرد من همه خانواده را رها کرده و به ایران رفتم و از آنها بریدم. او می‌خواست ما همیشه در کنار هم باشیم و بعد از ازدواجم با من سازگاری پیدا نکرد. *فارس: هیچ وقت سعی نکردید با صحبت و محبت او را قانع کنید؟ بابایی: سعی کردم و تا زمانی هم که آقای بابایی زنده بود رفتارش مناسب بود. *فارس:چرا این همه کینه از ایرانی ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟ بابایی: عده‌ای از ایرانی‌ها که در ژاپن زندگی می‌کردند و افراد خوبی هم بودند عده‌ای دیگر از آنها کارهای بسیار زشتی انجام می‌دادند و قاچاقچی و جنایتکار ایرانی در ژاپن زیاد بود به این علت باعث شده بود خواهرم نسبت به همه آنها دچار بدبینی شود و دوست نداشت که من با یک ایرانی ازدواج کنم. *فارس: چطور شد بعد از 5 سال کاملا روابطتان را قطع کردید؟ بابایی: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. یکی از دوستانش آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اینکه مرا معرفی کند و بگوید همسرم ایرانی است خجالت می‌کشد. من با فهمیدن این موضوع بسیار ناراحت شدم به ایران برگشتم. در نامه ای برای او نوشتم اگر احساس می‌کنی من خواهر تو نیستم و خجالت می‌کشی من را به دوستانت معرفی کنی باید بگویم من هم از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارم و بهتر است دیگر همدیگر را نبینیم او هم در جواب، نامه تندی نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد. *فارس: خواهرتان هیچ وقت به ایران سفر نکرد؟ بابایی: نه. مادرم تصمیم داشت به ایران بیاید که با شروع جنگ منصرف شد و دیگر فرصت نکرد. *فارس: با توجه به اینکه شما بودایی بودید و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقای بابایی دچار مشکل نشدید؟ بابایی: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم. *فارس: چطور حاضر شدید دین خودتان را تغیر دهید؟ بابایی: من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم این کار را انجام می‌داد من هم تقلید می‌کردم اما نمی‌دانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی را که او می خواند نمی دانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلی ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه دینی است. *فارس: مسلمان شدنتان را به یاد دارید؟ بابایی: بله. زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی روبه‎رو می‌شدم به او تعظیم می‌کردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم. به او می‌گفتم: برای چه باید سجده کنم؟! برای چه‎کسی؟! و همسرم توضیح می‌داد ما انسانها در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم حال آنکه تو به کسی که نعمتی به تو نداده است تعظیم می‌کنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم. من وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن می‌شود، این موضوع برای من بسیار جالب بود! *فارس: با توجه به اینکه در دین بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستید به وجود او پی برده و باورش کنید؟ بابایی: من اسم خدا را نشنیده بودم اما وقتی شما نظم دنیا را ببینید می‌فهمید یک کسی باید باشد تا این نظم را کنترل کند، کسی هست که ما را آفریده و پیغمبرها را می‌فرستد برای راهنمایی ما به سمت کارهای خوب و جهان آخرت. *فارس: نماز خواندن برایتان سخت نبود؟ بابایی: ابتدا می‌گفتم خوب، همین‎طور بنشینیم وبا خداوند حرف بزنیم این حرکات برای چیست؟ یا می‌گفتم یک بار در روز نماز بخوانیم کافی است اما بعد فهمیدم انجام نماز سر وقت باعث می‌شود اعتقادات انسان محکم‌تر شده و زندگی‌اش دچار نظم خاصی می‌شود. *فارس: وقتی مطلبی را نمی‌توانستید قبول کنید چه می‌کردید؟ *بابایی: می‌پرسیدم. *فارس: اگر باز هم قانع نمی‌شدید چه؟ بابایی: کسی که قانع نمی‌شود باید این‏قدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در مورد روزه گرفتن و اینکه نباید در یک روز غذایی بخورم به مدت یک ماه برایم سخت بود اما بعد فهمیدم فلسفه آن این است که برای بدن مفید بوده واین مسئله از لحاظ علمی هم ثابت شده و نیز درک می کنیم انسان‌های گرسنه چه طور زندگی می‌کنند و می‌توانیم با اسراف نکردن و قناعت به آنها کمک کنیم. *فارس: کدام سوره قرآن را بیشتر دوست دارید؟ بابایی: حجرات *فارس: چرا؟ بابایی: در ابتدای این سوره خداوند می‌فرماید با صدای بلند صحبت نکنید، بعضی از مردم خیلی بلند حرف می‌زنند. به یاد دارم اولین بار که به مکه رفتم ایرانی‌ها بلند بلند تکبیر می‌گفتند و عرب‌ها را ناراحت می‌کردند. آنها می‌گفتند پشت خانه پیغمبر نباید با صدای بلند حرف زد بی‎احترامی است، البته عرب‌ها تفسیر این آیه را نمی‌دانند اما کسی هم نباید با صدای بلند موجب ناراحتی دیگران شود. *فارس: ازدواج شما به سبک ژاپن برگزار شد یا با آداب اسلامی عقد کردید؟ بابایی: تمام آداب اسلامی در مراسم ما رعایت شد. *فارس: مشکلی با خانواده همسرتان پبدا نکردید؟ بابایی: نه مشکلی نبود. اما اوایل زندگی اذیت می شدیم چون اول ازدواج با خانواده برادر شوهرم زندگی می کردیم و من تازه مسلمان شده بودم رعایت پاک و نجسی را کاملا نمی‌دانستم و فکر می‌کنم آنها دچار ناراحتی شده باشند البته هیچ وقت به روی من نیاوردند. *فارس: بعد از ازدواج به ایران آمدید؟ بابایی: نه. یک سال در شهر "کوبه " جایی که در آن افراد خارجی زیادی زندگی می‌کردند ماندیم، از همسرم خواستم صبر کند تا فرزند اولمان به دنیا بیاید و خانواده من او را ببینند و خیالشان راحت باشد و بعد به ایران برویم. بعد از آنکه پسرم به دنیا آمد و ده ماهه شد به ایران آمدیم. *فارس: مهریه شما چه بود؟ بابایی: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا کند و او هم خرید. *فارس: در ایران معمولاً زوج‌های جوان در اوایل زندگی به هم قول‌هایی می‌دهند، ‌شما و همسرتان از این قول‌ها به هم دادید؟ بابایی: بله، او قولی داد که عمل نکرد. *فارس: چه قولی بود؟ بابایی: او گفت تو هر چه بخواهی من برایت فراهم می‌کنم حتی اگر هلی کوپتر بخواهی من فراهم می‌کنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم: تو هلی کوپتر برای من نخریدی! *فارس: رفتار آقای بابایی با شما چطور بود؟ بابایی: خوب بود! او فردی خوش اخلاق بود ولی از لحاظ مادی سختگیری می‌کرد. *فارس: چطور؟ بابایی: تجار از لحاظ اقتصادی پولدار هستند اما زندگی ما متوسط بود و آقای بابایی فردی ساده زیست بودند و بیشتر انفاق می‌کردند. سقف خانه ما به علت بارندگی چکه می‌کرد، هر چه به او اصرار کردم که بنا بیاورد قبول نمی‌کرد و می‌گفت همین‎طور هم می‌شود زندگی کرد تا اینکه یکی از دوستانش او را راضی کرد. *فارس: دوری از خانواده برایتان سخت نبود؟ دلتنگ نمی‌شدید؟ بابایی: اوایل چرا اما چون بچه‎دار شدم سرم شلوغ شده بود و تربیت آنها مانع از دلتنگی می‌شد. *فارس: چند فرزند دارید؟ بابایی: سه فرزند *فارس: نام اولین فرزندتان چیست؟ بابایی: سلمان *فارس: چه‏کسی نام او را انتخاب کرد؟ بابایی: پدرش *فارس: چرا سلمان؟ بابایی: چون سلمان آتش می‌پرستید و بعد مسلمان شد. او آدم خوبی بود و آقای بابایی او را بسیار دوست داشت. *فارس: دومین فرزندتان کی متولد شد؟ بابایی: وقتی آمدیم ایران دخترم بلقیس راحامله بودم او یک سال از فرزند اولمان کوچکتر است. و بعد از او محمد فرزند سوم به دنیا آمد. *فارس: هیچ وقت از اینکه با یک مرد ایرانی ازدواج کردید پشیمان نشدید؟ بابایی: نه (باخنده) آقای بابایی می‌گفت تو باید همیشه تشکر کنی که با همچنین مسلمانی ازدواج کردی که تو را هم مسلمان کرد. *فارس: چطور زبان فارسی را آموختید؟ بابایی: سلمان را در مدرسه علوی ثبت نام کردیم چون از لحاظ مذهبی خوب بود و من هم با بچه ها و با کتاب آنها زبان فارسی را آموختم. *فارس: اولین بار کی و چطور با نام امام خمینی(ره) آشنا شدید؟ بابایی: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ایشان را داشتیم و آن را مخفی می‌کردیم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همان جا با ایشان آشنا شدم. *فارس: روز ورود امام (ره) به ایران را به یاد دارید؟ بابایی: بله. ما می‌خواستیم برای استقبال برویم فرودگاه ولی شنیدم که ایشان می‌روند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برویم و جایی برای نشستن پیدا کنیم اما یا هیچ وسیله نقلیه‌ای نبود و یا کامیون‌هایی پر از مردم به چشم می‌خورد. تصمیم گرفتیم این مسیر را پیاده طی کنیم. تا خیابان شهید رجایی رسیدیم مردم گفتند همین جا بمانید امام از این مسیر رد می شوند اما ما به سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه دادیم و وقتی رسیدیم که سخنرانی تمام شده بود و انگشت های پای ما زخمی بود. از روی تپه‌ای مردم را می‌دیدیم که فوج فوج بیرون می‌آمدند. به همراه دخترم در راه برگشت بودیم که یک ماشین نگه داشت و ما را سوار کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از حرف‌هایش معلوم شد گرایشات چپ دارد، می‌گفت: این‌ها آخوند بازی درمی‎آورند، (با خنده) ما هم از ترس اینکه از ماشین پیاده‌مان نکند ساکت شدیم. *فارس برای ملاقات با امام رفتید؟ *بابایی: بله. وقتی امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما برای ملاقات با ایشان رفتیم. صفی طولانی از مردم به وجود آمده بود، جلوی من احمد رضایی که از مجاهدین خلق بود و هنوز هم جزو سران آنهاست ایستاده بود. من او را از قبل می شناختم. با حالت خاصی به من گفت: خانم بابایی شما هم می‌خواهید برای ملاقات بروید؟! گفتم: بله، مگر تو نمی‌خواهی؟ او جواب داد: والله چی بگم؟! اینها می خواهند آخوند بازی کنند، ندیدید در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدم‎تر بودند؟ من گفتم: امام هم روحانی است اما اگر شما با حرف‌های او موافقی پس دیگه چکار داری او روحانی است یا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او قطع کردم چون اول نمی‌دانستم او چه نظری دارد بعد فهمیدم چپی است. *فارس: مجاهدین آن روزها تبلیغات زیادی بین جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدین نیفتادند؟ *بابایی: نه. اما بلقیس دختری انقلابی بود و در مدرسه رفاه درس می‌خواند و مدیر آنجا هم خانم بازرگانی ، همسر حنیف‌نژاد، بود و چند نفر دیگر از همسران و افراد مجاهدین هم آنجا تدریس می‌کردند، کسانی مثل آلادپوش و... . ما بعدا متوجه شدیم ، آنها روی افکار بچه ها تاثیر گذار بودند اما دخترم خانه تیمی مجاهدین را دیده بود و از اینکه دیده بود دختر و پسر در این خانه ها با هم زندگی می کنند به ماهیت افکار آنها پی برد و از آنها جدا شد و خط ولایت را در پیش گرفت. دخترم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد اما پدرش می‌گفت: نگذار تنها برود! و همیشه با هم می رفتیم. *فارس: شهید محمد موقع ورود امام با شما آمد؟ بابایی: بله. او 17-16 ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم برای استقبال رفته بودند. *فارس:خانم بابایی! شما سفر حج هم رفته اید؟ بابایی: بله! یک بار قبل از شهادت پسرم با تبلیغات بعثه امام رفتم و یک نوبت دیگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مکه دعوت کردند. *فارس:به عنوان شخصی که از مذهب بودایی به اسلام گرویده، باید خاطرات خوبی از سفر حج خود داشته باشید. *بابایی: قبل از مشرف شدن عکس کعبه را دیده بودم اما این همه انسان را ندیده بودم که به دور مکانی بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف می کنند و این خیلی برای من تعجب داشت. مدینه بیشتر در من تأثیر داشت، همین که از اتوبوس پیاده شدم بی‏اختیار یاد مصیبت های حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض کردم و اشک هایم سرازیر شد.مدینه در آن زمان با الآن بسیار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زیارت کردم و راوی توضیح داد که ایشان در اینجا می نشستند و گریه می کردند به این خاطر این مکان بیت الاحزان نامیده شده است البته الآن آنجا را خراب کرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بیشتر قابل درک بود.اکنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بین ساختمان های بلند در حالی که چند سال پیش اطراف شهر مکه بیابان بود.در قبرستان بقیع دلم گرفت زیرا شرطه ها نمی گذارند از نزدیک قبرها را زیارت کنیم. *فارس: نسبت به کدام یک از ائمه تعلق خاطر بیشتری دارید؟ *بابایی: امام حسین (ع). *فارس: بیشتر چه دعایی را می خوانید؟ *بابایی: من خیلی دعا نمی خوانم(با خنده)، اما زیارت عاشورا و دعای توسل را بیشتر مطالعه می کنم. *فارس: خاطره‌ دیگری از سفر حج دارید؟ *بابایی: در سفر اول که بعد از انقلاب با گروه تبلیغات بعثه امام رفتم، از طرف بعثه دستور داده بودند که مخفیانه به مکانی که گفته شده بود برویم و اعلامیه‌های امام را که در آنجا مخفی کرده بودند بیاوریم تا در راهپیمایی برائت از مشرکین توزیع شود. شب از نیمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود که بسیار هم ترسیده بودیم، این عملیات باید به آرامی و به دور از چشم پلیس انجام می‌شد. مکان اعلام شده در خیابان اندلس نزدیک یک پل و کنار قبرستان بود. از روی پل به آرامی رد شدیم و رفتیم در خانه ای تاریک که تبدیل به انبار شده بود. کسی را ندیدیم جلو رفتیم و با تعدادی جعبه های سیب و پرتقال که پر بودند مواجه شدیم آنها را برداشته و اعلامیه ‌ها را که زیر آن جعبه ها جاسازی شده بود برداشته و آنها را به بعثه تحویل دادیم. *فارس: فعالیت دیگری هم در آن سفر حج انجام دادید؟ *بابایی: بله. قرار بود برای مراسم برائت از مشرکین پلاکاردهایی را آماده کنیم که برای انجام این کار نیاز به چرخ خیاطی بود، صادق آهنگران به کمک ما آمد و این وسیله را فراهم کرد. *فارس: این فعالیت‌ها مشکلی برایتان به وجود نیاورد؟ *بابایی: هنگام راهپیمایی برائت تعدادی از مردم که زخمی شده بودند، خود را به بعثه می رساندند. ما هم در آنجا نشسته بودیم که ناگهان ماموران سعودی ریختند داخل و شروع کردند به تجسس اما خوشبختانه چیزی دستگیرشان نشد اما عکسی از امام خمینی(ره) را که بیرون از پنجره بعثه آویزان کرده بودیم پاره کرده و رفتند. من هم که در مدرسه رفاه معلم نقاشی بودم ، سریع یک نقاشی از صورت امام(ره) کشیدم و به جای عکس پاره شده از پنجره آویزان کردم. *فارس: اعلامیه ها را در کجا پنهان کرده بودید؟ بابایی: در کیسه نایلون گذاشته و در سیفون دستشویی مخفی کردیم که آنها متوجه اش نشدند. ادامه دارد .... * گفت‎وگو و تنظیم از: زهرا بختیاری ویژه‎نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس



لیست کل یادداشت های این وبلاگ